نمی دانم عباس اصرار میکرد یا فقط هشدار می‌داد، شاید نگران برادر زاده اش بود،
شاید چنین سخنانی میانشان رد و بدل شده باشد:
-اگر این دختر را به عقد او در نیاوری ممکن است برائت درد سر دیگری درست کند.
-نه هرگز این کار را نخواهم کرد.
حق هم داشت، درست است که آن دختر(ام کلثوم صغری)، یادگار زهرا(علیه السلام) نبود، اما به هر حال او را دوست داشت.هرچه بود، ناموس علی(علیه السلام) محسوب می‌شد.نمی خواست او را به عقد خلیفه دربیاورد.
-او که دختر زهرا نیست.دختر خوانده توست.
-همان که گفتم.
چند سالی بود که از قتل همسرش–زهرا-می گذشت.اما این داغ، داغ هزاران سال است. هرگاه چشمش به خلیفه می‌افتاد، خاطرات تلخ آن روزها به یادش می‌آمد.
-خلیفه تهدید کرده است.
-نمی توانم.

اجرای حد سارق، صدور حکم به عنوان کسی که زنا کرده است و حکم قتل، اینها همه تهدیداتی بود که اگر علی بن ابیطالب(علیه السلام) با این ازدواج موافقت نمی‌فرمود از سوی عمر عملی می‌شد.

-تو گرچه فاتح خیبری، اما همه می‌دانند هنوز از رسول خدا صلی الله علیه و آله عهدی برگردن داری، که تا یارانی نیافته ای قیام نکنی.این را همه می‌دانند، خلیفه هم می‌داند.
نمی دانم، شاید بعد از اینکه قبول کرد امر تزویج را عمویش عباس به عهده بگیرد باز هم سر در چاه برد، نمی‌دانم، شاید بازهم نتوانست از خاری که در چشم داشت ناله ای سر دهد.نمی دانم....
فقط می‌دانم، این ناموسی بود که به غصب رفت.

 

//



فطرت