و این گونه به آرزویش نرسید!


 

دستان او را نگاه می‌کرد.همان دستان قوی که بدر و اُحُد را به چرخش درآورده بود.دستانی که درب خیبر را سایبان زیر آفتاب کرده بود.صورتش را نگریست، پوزخندی زد.این همان علی است، قهرمان خندق،همو که عمرو بن عبدود را به تاریخ سپرده بود و حالا با سر و صورتی آمیخته از عرق و خاک، اسیر دستان یاران خلیفه شده بود.به چشمان فرزند ابوطالب خیره شد.خوب می‌دانست امر پیامبر صلی الله علیه و آله به او برای سکوت، کافی است که به راحتی هرچه می‌خواهد بر سر او بیاورد.نگاهش را به یارانش انداخت...
- پس چرا معطلید؟
همه جمع بودند، همه تمام زور را در تمام بازوان خود انداخته بودند تا گره کور بازوان علی را باز کنند.اما زهی خیال باطل.
گرچه علی امر به سکوت مصلحتی شده بود، آن هم در صورتی که یاوری نداشته باشد ولی امر به بیعت، هرگز...
و خلیفه این را خوب می‌دانست.
و می‌دانست اگر تمام دنیا جمع شوند این دست را حریف نخواهند بود.پس دستش را به دست مشت شده علی کشید و گفتند این همان بیعت است... 
و خلیفه، این گونه به آرزویش نرسید...

بیشتر بدانیم



فطرت