ورود اسرای اهل بیت(علیه السلام) به کوفه

با ورود اسرا به کوفه، عبیدالله بن­ زیاد در قصر دار الاماره نشست و بار عام داد. سپس دستور داد تا سر مقدس سیدالشهداء(علیه السلام) را به نزدش برده پیش روی او نهادند. ابن­زیاد به آن سر نگاهی ­کرد و لبخندی­ زد،[۱] و سپس با چوبدستی­ای که در دستش بود بر لب و دندان­های حضرت(علیه السلام) می­زد. زید بن ارقم[۲] - یکی از اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) که در آن زمان پیری سالخورده بود- در کنارش نشسته بود زید با دیدن این واقعه به ابن­زیاد اعتراض کرد و گفت: «چوبدستی­ات را از لب این سر دور کن به خدایی که جز او خدایی نیست قسم، بارها دیدم که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) لبان مبارک خود را بر همین لب و دهان گذارده بود و آن را می­بوسید.» سپس اشک از چشمانش جاری شد. ابن­زیاد از سخنان زید بن ارقم برآشفت و گفت: «خدا چشمانت را بگریاند آیا برای فتح و پیروزی­ای که خداوند نصیب ما کرده می­گریی؟ اگر پیرمردی سالخورده نبودی و عقل خود را از دست نداده بودی گردنت را می­زدم.»[۳]

آن­گاه زید برخاست و در حالی که می­گریست از قصر بیرون آمد و با صدای بلند می­گفت: «برده­ای مالک آزاد مردی شده است؛ ای مردم عرب، از این به بعد شما برده­اید که پسر فاطمه(سلام الله علیها) را کشتید و زنازاده­ای را برخود حاکم کردید» سپس به خانه خویش بازگشت.[۴] گفتگوی زینب کبری(سلام الله علیها) و ابن­زیاد در این هنگام اهل بیت امام حسین(علیه السلام) را به دارالاماره وارد کردند. حضرت زینب(سلام الله علیها) در حالی که کهنه­ترین و مندرس­ترین لباس خود را به تن داشت به صورت ناشناس وارد مجلس ابن­زیاد شد و در گوشه­ای از قصر نشست و زنان او را احاطه کردند. ابن­زیاد پرسید: «این کیست که در آن­جا با گروهی از زنان نشست؟» زینب(سلام الله علیها) پاسخ نداد. عبیدالله برای بار دوم و سوم سخن خود را تکرار نمود. یکی از آن زنان جواب داد: «این زن زینب دختر فاطمه(سلام الله علیها) دختر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) است.» ابن­زیاد رو به زینب(سلام الله علیها) کرده گفت: «خدای را سپاس که شما را رسوا کرد و کشت و در آن چه که گفته بودید دروغ­تان را آشکار ساخت؟» زینب(سلام الله علیها) فرمود: «سپاس خداوندی را که ما را به وسیله پیغمبرش محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) گرامی داشت و ما را از پلیدیها پاک گردانید؛ فاسق است که رسوا می­شود و نابکار است که دروغ می­گوید[۵] و الحمدللَّه این شخص ما نیستیم، بلکه دیگری است.»[۶] عبیدالله گفت: «کار خدا را با برادرت و اهل بیت(علیه السلام) خود چگونه دیدی؟» زینب(سلام الله علیها) فرمود: «من چیزی جز نیکی و شایستگی از جانب خداوند ندیدم. اینان گروهی بودند که خداوند شهادت را برای­شان مقدر کرده بود و به سوی جایگاه ابدی خود شتافته و در آن آرمیده­اند و خداوند و روز قیامت میان تو و آنان داوری خواهد کرد.» پسر زیاد از این سخنان به خشم آمد و گویی تصمیم بر قتل زینب(سلام الله علیها) گرفته بود، عمرو بن حریث به عبیدالله گفت: «او زن است و زن را بر سخنانش ملامت نکنند.» پس ابن­زیاد خطاب به زینب(سلام الله علیها) گفت: «خداوند قلب مرا به کشتن حسین(علیه السلام) و خاندانش تسلّی داد.» زینب(سلام الله علیها) از این سخن پسر زیاد به شدت دلش شکست و گریست سپس فرمود: «به جان خودم سوگند که سرورم را کشتی و خاندانم را هلاک کردی و شاخه عمر مرا قطع کردی و ریشه مرا از جا در آوردی؛ پس اگر تسلی خاطر تو در این بوده است، پس به تسلای دلت رسیده­ای.» ابن­زیاد گفت: «این زن سخن به سجع و قافیه می­گوید به جان خودم سوگند که پدرش نیز سخن به سجع می­گفت و شاعری ماهر بود.» زینب(سلام الله علیها) فرمود: «زن را با سجع و قافیه سخن گفتن چکار؟ همانا مرا با سجع سخن گفتن کاری نیست، آن چه بر زبانم جاری شد، سوز سینه­ام بود.»[۷] گفتگوی امام سجاد(علیه السلام) و ابن­زیاد آن­گاه عبیدالله رو به امام سجّاد(علیه السلام) کرد و گفت: «تو کیستی؟» فرمود: «من علی بن الحسین(علیه السلام) هستم.» ابن­زیاد گفت: «مگر خدا علی بن الحسین(علیه السلام) را نکشت؟» امام(علیه السلام) فرمود: «برادری داشتم که نامش علی بود و مردم او را کشتند.» عبیدالله گفت: «بلکه خدا او را کشت.» امام(علیه السلام) فرمود: «الله یتوفی الأنفس حین موتها؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض می­کند».[۸] عبیدالله خشمگین شد و فریاد زد: «در پاسخ به من چنین با جسارت سخن می­گویی؟ او را ببرید و گردن بزنید.» زینب(سلام الله علیها) چون چنین شنید امام(علیه السلام) را در آغوش کشید و فرمود: «ای پسر زیاد هرچه از خون ما ریختی تو را بس است به خدا از او جدا نخواهم شد، اگر قصد کشتن او را داری مرا نیز با او بکش.» ابن­زیاد به آن دو نگاهی کرد و گفت: «عجبا للرحم؛ علاقه به خویشاوند چه شگفت­انگیز است به خدا قسم من این زن را چنین می­بینم که دوست دارد من او را با این جوان بکشم؟ او را واگذارید که همان بیماری که دارد او را بس است؟»[۹] امام(علیه السلام) رو به عمه­شان فرمود و گفتند: «ای عمه بگذار تا من صحبت کنم آن­گاه روی به ابن­زیاد کرد و فرمود: « مرا از مرگ می­ترسانی، مگر نمی­دانی که کشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا برای ما گرامی است.»[۱۰] پس از پایان این مجلس ابن­زیاد دستور داد امام(علیه السلام) و اهل بیت(علیه السلام) را در گوشه­ای از کاخ دارالاماره[۱۱] و به نقلی دیگر به خانه­ای که جنب مسجد اعظم کوفه بود، انتقال دادند.[۱۲] و سپس نامه­ای به یزید بن معاویه نوشت و شهادت امام حسین(علیه السلام) و یارانش را به اطلاع او رسانید.[۱۳] قیام عبدالله بن عفیف ازدی سپس عبیدالله بن زیاد از بیم تأثیر سخنان اهل بیت(علیه السلام) و جلوگیری از وقوع شورش احتمالی کوفیان،[۱۴] دستور داد تا مردم را در مسجد اعظمِ کوفه جمع کنند آن­گاه بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی به ایراد سخن پرداخت و گفت: «سپاس خدای را که حق را آشکار و امیرالمؤمنین یزید و پیروان او را یاری نمود و دروغگو پسر دروغگو حسین بن علی(علیه السلام) و شیعیانش را کشت.»[۱۵] در این هنگام عبدالله بن عفیف ازدی[۱۶] از جای برخاست و گفت: «ای دشمن خدا همانا دروغگو تویی و پدرت و آن کس که تو و پدرت را بر این سمت گمارد. ای پسر مرجانه فرزندان پیامبران(صلی الله علیه و آله و سلم) را می­کشی و بر بالای منبر سخن راستگویان را می­گویی؟» ابن­زیاد از این سخن به خشم آمد و گفت: «گوینده این سخن کیست؟» عبدالله گفت: «ای دشمن خدا من بودم؛ خاندان پاکی را که خداوند هر پلیدی را از آنان دور ساخته می­کشی و گمان داری که مسلمانی؟ واغوثاه پسران مهاجران و انصار کجایند؟ از این طغیانگر نفرین شده فرزند نفرین شده که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) با زبان خود او را لعن کرد انتقام نمی­گیرند؟» ابن­زیاد به مأمورانش دستور داد تا او را دستگیر کنند پس مأموران به سویش هجوم بردند و او را گرفتند عبدالله شعار استمدادخواهی قبیله اَزْد را فریاد زد و گفت: «یا مبرور؛ ای آمُرزیده.» در پی این شعار مردم قبیله­اش به پا خاستند و او را از دست مأموران نجات دادند و به خانه بردند. ابن­زیاد نیز به قصر برگشت و عمرو بن حجاج زبیدی و محمد بن اشعث و شبث بن ربعی و گروهی از یارانش را فرا خواند و به آن­ها دستور داد «بروید این کور ازد را که خدا قلبش را مانند چشمش کور کرده بیاورید.» ازدیان با خبر شدند، پس با قبایل یمنی ساکن کوفه متحد شدند تا از عبدالله دفاع کنند. ابن­زیاد هم قبایل مضر را جمع کرد و به کمک محمد بن اشعث فرستاد جنگ سختی در گرفت و عده بسیاری کشته شدند. سرانجام مأموران عبیدالله موفق شدند خود را به در خانه عبدالله برسانند، پس درب خانه را شکستند و وارد خانه شدند. دختر عبدالله فریاد زد: «پدر دشمن وارد شد» عبدالله گفت: «ناراحت نباش برو شمشیرم را بیاور.» عبدالله بن عفیف در حالی که رجز می­خواند: «انا بن ذی الفضل عفیف الظاهر عفیف شیخی و ابن ام­عامر کم وارع من جمعکم و حاسر و بطل جدّلته مفادر من پسر مرد با فضیلت و پاکم نام پدرم عفیف و زاده ام­عامر است. از گروه شما چه بسیار از مردان جنگاور دلاور با زره و بی­زره را به خاک افکندم.» به دفاع پرداخت. دخترش فریاد زد: «ای پدر کاش مردی بودم و با این فاجران و قاتلان عترت پاک پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) می­جنگیدم.» عبدالله می­جنگید و دخترش جهت حمله دشمن را به او اطلاع می­داد. تا این که دشمنان، عبدالله را محاصره کردند و از هر سو بر او حمله بردند سرانجام توانستند او را به اسارت در آورده نزد عبیدالله بن زیاد ببرند. ابن­زیاد با دیدن ابن­عفیف به او گفت: «سپاس خدای را که تو را خوار نمود.» عبدالله گفت: «ای دشمن خدا، خدا به چه چیز مرا خوار نمود؟ و الله لو فرج لی عن بصری ضاق علیکم موردی و مصدری به خدا قسم اگر چشمم بینا بود عرصه را بر شما تنگ می­کردم و راه نفوذ را بر شما می­بستم.» عبیدالله گفت: «ای دشمن خدا نظرت درباره عثمان بن عفان چیست؟» عبدالله گفت: «ای بنده بنی­علاج، ای پسر مرجانه، تو را با عثمان چکار؟ بد بود یا خوب، خدا ولی مخلوقات خویش است و بین آنان و عثمان به حق و عدالت قضاوت خواهد کرد تو درباره خودت و پدرت و یزید و پدرش بپرس.» عبیدالله گفت: «از تو دیگر چیزی نمی­پرسم تا طعم مرگ را به تو بچشانم.» عبدالله گفت: «خدا را شکر پیش از آن که تو متولد شوی از خداوند خواسته بودم که به دست ملعون­ترین و مغضوب­ترین بندگانش کشته شوم زمانی که چشمانم را از دست دادم از تحقق این آرزو ناامید شده بودم؛ ولی اکنون می­بینم دعایم مستجاب شده و پس از ناامیدی شهادت نصیبم شده است.» پس از این گفتگو مأموران ابن­زیاد به دستور او عبدالله بن عفیف را گردن زدند و در سبخه کوفه به دار آویختند.[۱۷] انتقال اسرا به شام فردای آن روز عبیداللَّه بن زیاد دستور داد تا سر امام حسین(علیه السلام) را در کوچه‏های کوفه و در میان قبایل بگردانند.[۱۸] از زید بن ارقم روایت شده که می­گفت: «سر مقدس امام حسین(علیه السلام) را بر نیزه کرده از کنار خانه من عبور دادند من در طبقه بالای خانه­ام نشسته بودم که آن سر از کنار خانه­ام عبور داده شد زمانی که آن سر از کنارم رد می­شد شنیدم که این آیه را می­خواند: "أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ و الرّقیم کانوا من آیاتنا عجبا؛ آیا گمان کردی اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ما بودند؟"[۱۹] به خدا قسم از ترس موی تنم راست شده پس فریاد زدم: به خدا ای پسر رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) [داستان] سر تو شگفت‏تر و حیرت­انگیزتر [از اصحاب کهف و رقیم] است.»[۲۰] پس از گرداندن سر در شهر کوفه، مأموران آن را به قصر باز گرداندند. ابن­زیاد سر امام حسین(علیه السلام) و دیگر سرهای شهدا را به حر بن قیس داد و ابا بردة بن عوف ازدی و طارق بن أبی­ظبیان را با گروهی دیگر از مردم کوفه با او همراه کرد و نزد یزید بن معاویه فرستاد.[۲۱] سپس به دستور عبیدالله بن زیاد اسرای اهل بیت را آماده کرده، در حالی که غل و زنجیر بر گردن امام سجاد(علیه السلام) انداخته بودند[۲۲] آنان را به مانند اسیران روم و دیلم راهی شام کردند.[۲۳] ابن­زیاد در این سفر محفز(محفر) بن ثعلبه و شمر بن ذی­الجوشن را نیز با اسرا همراه کرد و آنان را به شام فرستاد.[۲۴] مدت زمان اقامت اهل بیت(علیه السلام) در کوفه اسرای اهل بیت(علیه السلام) دو روز[۲۵] و به نقلی دیگر به اندازه رفت و آمد یک پیک از کوفه تا شام، در کوفه به سر بردند و آن­گاه به دستور عبیدالله بن زیاد رهسپار شام شدند.[۲۶] این گروه از مورخان نقل کرده­اند که پس از ورود اسرای اهل بیت(علیه السلام) به کوفه، ابن­زیاد، آنان را در محلی زندانی کرد و سپس طی نامه­ای شهادت امام حسین(علیه السلام) و یارانش را به اطلاع یزید بن معاویه رساند. در این هنگام که اهل بیت(علیه السلام) در زندان عبیدالله در حبس بودند، سنگی بر آنان فرو افتاد که نوشته­ای به آن گِرِه زده بودند و در آن چنین نوشته بود: «پیک، خبر شما را برای یزید برده است و فلان روز به شام می­رسد و فلان روز باز می­گردد. اگر صدای «اللّه اکبر» شنیدید یقین کنید که کشته خواهید شد وگرنه خطری متوجه شما نبوده و در امان هستید.» دو سه روز پیش از آمدن پیک، سنگی دیگر که بر آن نوشته­ای پیچیده شده بود به درون زندان انداخته شد و در آن نوشته شده بود: «وصیّتهایتان را انجام دهید و کارهایتان را سامان دهید که نزدیک است پیک عبیدالله به کوفه برسد.» پس از مدتی پیک به کوفه آمد و فرمان یزید را که از عبیدالله خواسته بود تا اسرا را به همراه سرهای شهدا به دمشق انتقال دهد به ابن­زیاد رساند.[۲۷] شهادت دو طفلان مسلم محمد و ابراهیم از فرزندان مسلم بن عقیل بودند[۲۸] که در جریان واقعه کربلا به اسارت سپاه عمر بن سعد در آمدند. عمر بن سعد آن­ها را به همراه دیگر اسرای اهل بیت(علیه السلام) به کوفه آورد. آن دو در کوفه به دستور ابن­زیاد زندانی شدند و مدت یک سال در زندان به سر بردند. تا این که با کمک پیرمرد زندانبان که"مشکور"نام داشت و از دوستداران اهل بیت(علیه السلام) به شمار می­رفت شبانه از زندان گریختند. آنان به خانه زنی که او نیز از محبین و دوستداران اهل بیت بود پناه بردند. حارث -شوهر این زن- از سپاهیان عمر بن سعد در کربلا بود. حارث متوجه حضور این دو نوجوان در خانه شد پس آنان را دستگیر کرده کنار رود فرات برد و سر از بدنشان جدا کرد و پیکرشان را در فرات افکند و سرهای آن دو را به امید دریافت جایزه نزد ابن­زیاد برد. عبیدالله پس از اطلاع از این امر از قساوت این مرد به خشم آمد و دستور داد تا گردن حارث را در همان جایی که آن دو نوجوان را کشته بود از بدن جدا کردند.[۲۹]-[۳۰] 
[۱]. شیخ مفید؛ الارشاد، قم، کنگره شیخ مفید، ۱۴۱۳، ج ۲، ص ۱۱۴ و طبرسی؛ اعلام الوری بأعلام الهدی، تهران، اسلامیه، چاپ سوم، ۱۳۹۰ق، ج ۱، ص ۴۷۱. [۲]. در برخی از منابع نام اَنَس بن مالک نیز ثبت شده است. ابن­سعد؛ الطبقات الکبری، تحقیق محمد بن صامل السلمی، طایف، مکتبة الصدیق، چاپ اول، ۱۹۹۳، خامسه۱، ص ۴۸۲ و سبط بن جوزی؛ تذکرة الخواص، قم، شریف رضی، ۱۴۱۸، ص ۲۳۱. [۳]. الدینوری، ابوحنیفه احمد بن داوود؛ الاخبار الطوال، تحقیق عبدالمنعم عامر مراجعه جمال الدین شیال، قم، منشورات رضی، ۱۳۶۸ش، ص ۲۵۹ - ۲۶۰ و البلاذری، احمد بن یحیی؛ انساب الاشراف، تحقیق محمد باقر محمودی، بیروت، دارالتعارف، چاپ اول، ۱۹۷۷، ج ۳، ص ۲۰۷ و الطبری، محمد بن جریر؛ تاریخ الأمم و الملوک (تاریخ الطبری)، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، دارالتراث، چاپ دوم، ۱۹۶۷، ج ۵، ص ۴۵۶ و برای مطالعه بیشتر رجوع شود به: شیخ مفید، پیشین، ص ۱۱۴ - ۱۱۵ و ابن اثیر، علی بن ابی الکرم؛ الکامل فی التاریخ، بیروت، دارصادر - داربیروت، ۱۹۶۵، ج ۴، ص ۸۱. [۴]. البلاذری، همان، ص ۲۰۷ - ۲۰۸ و الطبری، همان، ص ۴۵۶ و شیخ مفید، همان، ص ۱۱۵ و ابن­اثیر، همان، ص ۸۱. [۵]. الطبری، همان، ص ۴۵۷ و شیخ مفید، همان، ص ۱۱۵ و الکوفی، ابن اعثم؛ الفتوح، تحقیق علی شیری، بیروت، دارالأضواء، چاپ اول، ۱۹۹۱، ج۵، ص ۱۲۲ و برای مطالعه بیشتر رجوع شود به: الخوارزمی، الموفق بن احمد؛ مقتل الحسین(علیه السلام)، تحقیق و تعلیق محمد السماوی، قم، مکتبة المفید، بی­تا، ج ۲، ص ۴۲ و ابن اثیر، همان، ص ۸۱. [۶]. شیخ مفید، همان، ص ۱۱۵ و طبرسی، پیشین، ص ۴۷۱ و سید بن طاوس، پیشین، ص ۱۶۰ و حلی، ابن­نما؛ مثیر الاحزان، قم، مدرسه امام مهدی(عج)، ۱۴۰۶، ص ۹۰. [۷]. الطبری، پیشین، ص ۴۵۷ و شیخ مفید، همان، ص ۱۱۶ - ۱۱۵ و ابن­اعثم، پیشین، ص ۱۲۲ - ۱۲۳ و برای مطالعه بیشتر رجوع شود به: الخوارزمی، پیشین، ص ۴۲ و ابن­اثیر، پیشین، ص ۸۲. [۸]. سوره زمر، آیه/۴۲. [۹]. الطبری، پیشین، ص ۴۵۸ و ابن­اعثم، پیشین، ص ۱۲۳ و شیخ مفید، پیشین، ص ۱۱۶ - ۱۱۷ و الخوارزمی، پیشین، ص ۴۲ - ۴۳ و ابن اثیر، پیشین، ص ۸۲. [۱۰]. ابن­اعثم، همان، ص ۱۲۳ و سید بن طاوس، پیشین، ص ۱۶۲. [۱۱]. ابن­سعد، پیشین، ص ۴۸۴. [۱۲]. ابن­اعثم، پیشین، ص ۱۲۳ و الخوارزمی، پیشین، ص ۴۳ و سید بن طاوس، پیشین، ص ۱۶۳. [۱۳]. الطبری، پیشین، ص ۴۶۳ و ابن­اثیر، پیشین، ص ۸۴ و سید بن طاوس، همان، ص ۱۷۱. [۱۴]. الخوارزمی، پیشین، ص ۵۳ و الموسوی المقرم، عبد الرزاق؛ مقتل الحسین(علیه السلام)، بیروت، دارالکتاب الاسلامیه، چاپ پنجم، ۱۹۷۹، ص ۳۲۶. [۱۵]. الطبری، پیشین، ص ۴۵۸ و شیخ مفید، پیشین، ص ۱۱۷ و ابن­اعثم، پیشین، ص ۱۲۳ و الخوارزمی، همان، ص ۵۲ - ۵۳ و ابن اثیر، پیشین، ص ۸۲ - ۸۳. [۱۶]. او از شیعیان مخلص امیرالمؤمنین علی(علیه السلام) بود. در جنگ جَمَل چشم چپ و در پیکار صفّین چشم راستش را از دست داد. از آن پس از مسجد اعظمِ کوفه جدا نمی­شد و تا شب، در آن، به نماز و عبادت می­پرداخت و سپس به خانه باز می­گشت. البلاذری، پیشین، ص ۲۱۰ و الطبری، همان، ص ۴۵۸ و شیخ مفید، همان، ص ۱۱۷ و ابن­اعثم، پیشین، ص ۱۲۴. [۱۷]. ابن­اعثم، همان، ص ۱۲۴ - ۱۲۶ و الخوارزمی، پیشین، ص ۵۳ - ۵۵ و سید بن طاوس، پیشین، ص ۱۶۴ - ۱۶۹ و ابن­نما، پیشین، ص ۹۲ - ۹۴ و با اندکی اختلاف در: البلاذری، همان، ص ۲۱۰ و الطبری، پیشین، ص ۴۵۹ و شیخ مفید، همان، ص ۱۱۷ و ابن­اثیر، پیشین، ص ۸۳. [۱۸]. شیخ مفید، همان، ص ۱۱۷ و طبرسی، پیشین، ص ۴۷۳. [۱۹]. سوره کهف، آیه/۹. [۲۰]. شیخ مفید، پیشین، ص ۱۱۷ و طبرسی، پیشین، ص ۴۷۳. [۲۱]. البلاذری، پیشین، ص ۲۱۲ و الطبری، پیشین، ص ۴۵۹ و شیخ مفید، همان، ص ۱۱۸. [۲۲]. البلاذری، همان، ص ۲۱۴ و الطبری، همان، ص ۴۶۰ و شیخ مفید، همان، ص ۱۱۹ و ابن­اثیر، پیشین، ص ۸۴. [۲۳]. ابن­اعثم، پیشین، ص ۱۲۷ و الخوارزمی، پیشین، ص ۵۵ - ۵۶. [۲۴]. البلاذری، پیشین، ص ۲۱۴ و الطبری، پیشین، ص ۴۶۰ و شیخ مفید، پیشین، ص ۱۱۹ و ابن­اثیر، پیشین، ص ۸۴. [۲۵]. سبط بن جوزی، پیشین، ص ۲۳۴. این نظر از کلام شیخ مفید نیز قابل برداشت است. رجوع شود به شیخ مفید، همان، ص ۱۱۷ - ۱۱۸. [۲۶]. الطبری، پیشین، ص ۴۶۳ و ابن­اثیر، پیشین، ص ۸۴. [۲۷]. الطبری، همان، ص ۴۶۳ و ابن­اثیر، همان، ص ۸۴. [۲۸]. بیشتر منابع تاریخی، این دو نوجوان را از فرزندان یا نوادگان عبداللّه بن جعفر معرفی کرده­اند. البلاذری، پیشین، ص ۲۲۶ و الطبری، پیشین، ص ۳۹۳ و الخوارزمی، پیشین، ص ۴۹ - ۵۱ و ابن­کثیر، ابوالفداء اسماعیل بن عمر؛ البدایه و النهایه، بیروت، دارالفکر، ۱۹۸۶، ج ۸، ص ۱۷۱. [۲۹]. شیخ صدوق؛ الامالی، کتابخانه اسلامیه، ۱۳۶۲ش، ص ۸۳ - ۸۸. خوارزمی نیز ماجرا را شبیه آن چه که شیخ صدوق روایت کرده نقل کرده است با این تفاوت که او کودکان را فرزندان جعفر طیار معرفی می­کند. الخوارزمی، همان، ص ٤٩ - ۵۱. [۳۰]. گفتنی است که گزارشهای شیخ صدوق و خوارزمی، علاوه بر ضعف سند، به داستان سرایی شبیه­ترند. بنا بر این، متن آنها نیز ضعیف ارزیابی می­گردد. محمدی ری شهری، محمد؛ دانشنامه امام حسین(علیه السلام)، تحقیق گروه «سیره نگاری» پژوهشکده علوم و معارف حدیث، مترجمین عبدالهادی مسعودی، مهدی مهریزی، محمد مرادی، محمد خنیفرزاده، دارالحدیث، چاپ اول، ۱۳۸۸، ص ۲۰۳.

نویسنده: سید علی اکبر حسینی
 



سایت پژوهشکده باقر العلوم